محل تبلیغات شما



عاقا جونم براتون بگه از تولد دیشب

خب بالاخره قسمت شد پست بزارم امروز .

عجب روز باحال و پرفشاری بود امروز .

از اونجایی ک ماجراهاش طولانیه و از حوصله خوانندگان خارجه 

برای ثبت خاطراتم تو ادامه مطلب می نویسمش 

تا شمام زحمت خوندن نکشین 

و اصل مطلب ‌‌.

ب لطف دوستان ک یادآوری کردن .

بالاخره اولین سالیه ک سالگرد افتتاح وبم یادم اومد .

باورم نمیشه هنوز .

چقدر زود گذشت .

ده ساااال .

یادش بخیر .

باید از دوستی ک بهم پیشنهاد داد وبلاگ بزنم تشکر کنم :) 

ک خیلی وقتم هس ندیدمش ولی هنوز در ارتباطیم

هوا ی جوری یهویی سرررد شد ک انگار عصبانیه و میخاد انتقام بگیره

هوا امروز واقعا پاییزیه . 

آسمون صورتیه و‌گرفته س .

ی نم بارونیم گرفت .

باد ک میاد برگا میریزن رو زمین .

مثه ی سنگفرش از برگ های رنگارنگ .

ی خبرم شنیدم ک ممکنه ی برف پاییزی بیاد

+ برای هزارمین بار تست خودشناسی دادم

سلاااام

اینجا مشهد است و هوای بارونیه .

صدای منو از پشت پنجره دارین

کتاب آخرین راز شاد زیستنو تموم کردم . چقدر خوب بود 

انگار تازه دارم خودمو میشناسم 

اینکه چرا از مشاوره رفتن خوشم‌ میاد .

چون تنها جاییه ک فقط من حرف میزنم . راجب خودم .

بحث فقط راجب منه .

توجه ی نفر کامل به منه .

چقدر محتاج این توجه بودم نمیدونستم .

حس میکنمش . اون دختر کوچولوی بی پناه درونمو .

ک آروم و سر ب زیر نشسته ی گوشه . 

زانوهاشو بغل کرده .

ک خعلی نادیده ش گرفتم 

ی وقتایی لجباز میشه .

یه وقتایی حسود ‌. 

ک توجه ها رو ب خودش جلب کنه 

ولی ماسک "بقیه برام مهم نیستن " و زده . 

دختر کوچولویی ک مهربونه . 

احساساتیه . 

ولی انقدر بروزشون نداده ک حتی خونواده ش نمیشناسنش .

انقدر نگفته همه چیو .

انقدر ظاهر سازی کرده ک حس دو رویی داره .

دختری ک از کمک کردن ب بقیه لذت میبره .

شاید اینم بخاطر جلب توجهه .

جلب محبت . 

علت اینکه انقدر ب اینجا وابسته شدمم همینه .

تنها جاییه ک میتونم همش از خودم حرف بزنم .

همیشه ب خاطر اینکه انگ خودشیفتگی نخورم از خودم نمیگفتم 

چون فک میکردم بی ادبیه از خودم بگم 

انقدر نگفتم ک دیگ راحت نیس برام گفتن از خودم

همیشه گوش بودم برا شنیدن .

در همین حد ک میتونستم ب بقیه کمک کنم خوشحال میشدم 

در همین حد ک میگفتن چ خوب ک می تونیم باهات حرف بزنیم 

در همین حد بهم توجه میشد و دوس داشتم .

اون دختر کوچولو وقتی بچه تر بود خعلی شجاع بود .

خیلی بلبل زبون بود . سوگولی باباش بود .

بی منت به همه عشق میورزید 

هیچ کینه ای .

هیچ حسادتی .

شاااد و آزاد و رها . 

مثه ی پرنده .

دوستای زیادی داشت . 

از حرف زدن تو جمع نمی ترسید . 

همه دوسش داشتن . 

ولی نمیدونم چی شد ک اینجوری شد .

کمبودی تو خانواده نداشت .

چرا این ماسک بیخیالی و بی حسی نسبت ب دنیا رو زده ؟

دختری ک پر از سرزندگی بود ؟

چرا الان انقدر از قضاوت بقیه میترسه ؟ 

از طرد شدن میترسه ؟ 

از گفتن حرفاش و نادیده گرفته شدن .

از رنگ شاد پوشیدن و اینکه نکنه بقیه فک کنن واس جلب توجهه 

از چیزایی ک قبلا حتی بهشون فک نمیکرد 

و الان باش دغدغه شدن .

تشنه ی جمله س .

ک مامانش بگه ازش راضیه .

دختری ک همیشه سعی کرده دختر خوبی باشه .

حتی اگ کسی متوجه نشه .

نمیدونم چرا . چی شد . نمیخاستم اصن اینا رو پست کنم .

حس میکنم اینجا انگار از بیرون با خود درونم حرف میزنم 

شاید کم کم بتونم باهاش آشتی کنم 

بهش بفهمونم ک تا حالا بهترین بوده .

دیگ لازم نیس خودشو سرزنش کنه .

ک اشتباه نکرده

بفهمونم ک دوسش دارم . همینجوری ک هست 

ک تموم کنه این توقعاتو از خودش .

ک ارزشمنده . بیشتر از همه برام .

ک با استعداده . باهوشه . همیشه بیشترین تلاششو کرده .

فقط باید خودشو باور داشته باشه 

ک دیگ‌از هیچی نترسه .

پ.ن : چقدددددر بعد نوشتن این پست حالم خوبه :)

الحمدلله :)))


عاقا هوا ناجور دونفره س .

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مدارس شاد من towercoir